به نام خداوند زیبایی ها

من ویس هستم؛ که به واسطه خان شدنم ، بعد از مدتی پسوند "خان" بر نامم افزوده شد و "ویس خان" شدم؛ مثل همان خان‌هایی که از سال‌های دور در حکم آقا و رئیس منطقه بودند و بودیم! همان طور که پدرم هم قبل از من به تخت نه چندان پرزیور و زینتنی که شما می‌شناسید، می‌نشست من نیز جلوس کردم. تختی ساده بود که رویش یک گلیم که خوش بر و رنگ هم نبود، انداخته بودن ، پدرم کلا با سلیقه من چندان سازگار نبود، از چیزهایی خوشش می‌آمد که به قول شما امروزی‌ها به آن کلاسیک میگویید، مکان استقرار تخت در سکوی نسبتا بلندی نسبت به سایر اطرافیان محمودخان قرار داشت. "محمودخان"، پدرم، آدم بسیار هیکلی یا به قول خودش "رنگ مرد"، خوش سیما و سیبیل های کلفتی داشت که دوستش داشتم، هیبت خاصی به پدرم می‌داد، اخلاقش هم بسیار جدی بود، یادم نمی‌آید خندیده باشد، اما در باطن خشن و سختگیرش، دل مهربانی داشت، اما بالاخره خان باید جربزه و تندی خاصی در اخلاقش باشد که شاید پدرم هم هم از پدر خودش یعنی "احمدخان" به ارث برده باشد. تا جایی که حافظه من یاری می‌دهد می‌دانم جد اندر جد ، خان منطقه بودیم و من هم خانزاده شدم که باید روزی به مقام خان می‌رسیدم ، بچه که بودم خیلی خان بودن به دلم نمی‌نشست شاید تحت تاثیر "خسرو" ، یار دیرینه ای که از کودکی باهم بودیم و دائم به کوه و کمر می‌زدیم، خسرو آدم کله‌خری بود ، پسر آشپز عمارتمان. همیشه در بازی‌گوشی‌های بچگانه‌مان کارهایی میکرد که به عقل جن هم نمیرسد ، برعکس "سوران"1 ، که اتفاقا پدر سوران هم یکی از خادمین عمارت پدری‌مان بود، البته کمی مرتبه پدرش بالاتر بود، مستشار پدرم بود که به نظرم می‌شود همان مشاور یا به عبارت فرنگی‌ها ، مدیربرنامه پدرم.

سوران که حکم برادرم را داشت، یک سال از من بزرگتر بود، آدمی بود که به دل هر کسی می‌نشست ، خوش‌بر و بالا و خوش‌صحبت ؛ کمی هم چاشنی نمک به رفتار و گفتارش اضافه می‌کرد. شمرده‌شمرده و مطابق سطح و درک هرکسی صحبت می‌کرد. همین اخلاقش موجب شد او را به عنوان مستشاری خویش، به خدمت بگیرم البته پس از سنواتای. این دفتری که می‌نوسم هم به توصیه اوست که از ویس‌خان برای آیندگانم به یادگار بماند مطمئن نیستم خوانده شود یا مورد توجه قرار گیرد، ولی من مینویسم تا حداقل توانسته باشم از تجربه های این عمری را که از خداوند به عاریه گرفتیم، به یک نفر انتقال دهیم و کمی از فراز و نشیب زندگی ام برایش معلوم شود و بچشد. آدمی تا زنده است از تجارب دیگران درس میگرد و می کوشد که بهتر از وی زندگی کند؛ همانطور که انتظار میرود یک شاگرد از استادش زبردست تر شود.

باشد که این داستان ماندگار شود

 


1. با ضمه تلفظ شود ؛ سـُـران