آن طور که برای من تعریف کرده اند ، ظاهرا اواسط پاییز، در شبی که مث قصه ها نه بارانی بود، نه مهتابی، نه برفی و نه رویایی؛ یک شب کاملا عادی. البته نه برای پدرم. میگویند آن شب به مناسبت اولین فرزند ذکورش، بسیار بی قرار و شادمان بود، حقم داشت در آن روز ها پدران بر در زایمانگاه حاضر میشدند تا ببیند فرزندشان ذکور است تا شاباش بدهند یا دختر است و سر خود را پایین بیندازند و بروند! بالاخره آدمهای آن زمان کمی عجیب بودند و پسر را بیشتر دوست میداشتند...
البته پدرم شاید کمی سنت شکنی کرده بود و با بقیه کمی فرق داشت ، چون برای تولد خواهر بزرگترم "اوین"1 نیز شاباش داده بود و از تولد این دختر بسیار خرسند بود و آنطور که گقته اند خدا را شکر کرده که بچه سالم است
بگذریم ، در آن شب نه چندان ماهتابی که من بدنیا آمدم، مادربزرگ پدری ام که انصافا نفوذ خوبی داشت ، نام "ویس" را بر من نهاد، دستش درد نکند نامم را دوست دارم.
کودکی ام نسبتا شیطنت بار سپری شد و