ویـس خان

| سرگذشتی بر زندگی ویس؛ زندگی ویس خان |

2

شماره دو؛ تولد پسری به نام ویس و مرگ

آن طور که برای من تعریف کرده اند ، ظاهرا اواسط پاییز، در شبی که مث قصه ها نه بارانی بود، نه مهتابی، نه برفی و نه رویایی؛ یک شب کاملا عادی. البته نه برای پدرم. میگویند آن شب به مناسبت اولین فرزند ذکورش، بسیار بی قرار و شادمان بود، حقم داشت در آن روز ها پدران بر در زایمان‏‌گاه حاضر میشدند تا ببیند فرزندشان ذکور است تا شاباش بدهند یا دختر است و سر خود را پایین بیندازند و بروند! بالاخره آدمهای آن زمان کمی عجیب بودند و پسر را بیشتر دوست میداشتند...

البته پدرم شاید کمی سنت شکنی کرده بود و با بقیه کمی فرق داشت ، چون برای تولد خواهر بزرگترم "اوین"1 نیز شاباش داده بود و از تولد این دختر بسیار خرسند بود و آنطور که گقته اند خدا را شکر کرده که بچه سالم است

بگذریم ، در آن شب نه چندان ماهتابی که من بدنیا آمدم، مادربزرگ پدری ام که انصافا نفوذ خوبی داشت ، نام "ویس" را بر من نهاد، دستش درد نکند نامم را دوست دارم.

کودکی ام نسبتا شیطنت بار سپری شد و 

  ›   ادامـه را بخوانیـد
۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جنـاب ویس خـان
1

شماره اول؛ سرآغازی برای دفتر ویس خان

به نام خداوند زیبایی ها

من ویس هستم؛ که به واسطه خان شدنم ، بعد از مدتی پسوند "خان" بر نامم افزوده شد و "ویس خان" شدم؛ مثل همان خان‌هایی که از سال‌های دور در حکم آقا و رئیس منطقه بودند و بودیم! همان طور که پدرم هم قبل از من به تخت نه چندان پرزیور و زینتنی که شما می‌شناسید، می‌نشست من نیز جلوس کردم. تختی ساده بود که رویش یک گلیم که خوش بر و رنگ هم نبود، انداخته بودن ، پدرم کلا با سلیقه من چندان سازگار نبود، از چیزهایی خوشش می‌آمد که به قول شما امروزی‌ها به آن کلاسیک میگویید، مکان استقرار تخت در سکوی نسبتا بلندی نسبت به سایر اطرافیان محمودخان قرار داشت. "محمودخان"، پدرم، آدم بسیار هیکلی یا به قول خودش "رنگ مرد"، خوش سیما و سیبیل های کلفتی داشت که دوستش داشتم، هیبت خاصی به پدرم می‌داد، اخلاقش هم بسیار جدی بود، یادم نمی‌آید خندیده باشد، اما در باطن خشن و سختگیرش، دل مهربانی داشت، اما بالاخره خان باید جربزه و تندی خاصی در اخلاقش باشد که شاید پدرم هم هم از پدر خودش یعنی "احمدخان" به ارث برده باشد. تا جایی که حافظه من یاری می‌دهد می‌دانم جد اندر جد ، خان منطقه بودیم و من هم خانزاده شدم که باید روزی به مقام خان می‌رسیدم ، بچه که بودم خیلی خان بودن به دلم نمی‌نشست شاید تحت تاثیر "خسرو" ، یار دیرینه ای که از کودکی باهم بودیم و دائم به کوه و کمر می‌زدیم، خسرو آدم کله‌خری بود ، پسر آشپز عمارتمان. همیشه در بازی‌گوشی‌های بچگانه‌مان کارهایی میکرد که به عقل جن هم نمیرسد ، برعکس "سوران"1 ، که اتفاقا پدر سوران هم یکی از خادمین عمارت پدری‌مان بود، البته کمی مرتبه پدرش بالاتر بود، مستشار پدرم بود که به نظرم می‌شود همان مشاور یا به عبارت فرنگی‌ها ، مدیربرنامه پدرم.

  ›   ادامـه را بخوانیـد
۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
جنـاب ویس خـان
می‌خواهم ویس‌خان را دنبال کنم +